محل تبلیغات شما

رستم از اردوگاه سهراب به لشکر ایران بر می گردد و در پاسخ به گیو (داماد رستم) که از سهراب می پرسد می گوید:

ز توران و ایران نماند به کس

تو گویی که سام سوارست و بس

فردا صبح سهراب، هجیر پسر گودرز پهلوان ایرانی را که اسیر اوست به بالای بلندی می برد. اردوگاه ایران را به او نشان می دهد و از او می خواهد که پهلوانان ایران را به او معرفی کند. هجیر هرکسی را که سهراب نشان می دهد معرفی می کند تا اینکه سهراب خیمه سبزی را که جای رستم بود نشان می دهد و می پرسد او کیست:

نه مردست از ایران به بالای اوی

نه بینم همی اسپ همتای اوی

هجیر با خود فکر می کند اگر بگویم که او رستم است سهراب قصد کشتن او را می کند و اگر رستم کشته شود همه ایران ویران می شود چرا که رستم پشت و پناه ایران است  و چو ایران نباشد تن من مباد

هچیر به دروغ می گوید او را نمی شناسم اما شنیده ام که یک پهلوان چینی تازگی ها پیش کاووس شاه ایران آمده. شاید او همان پهلوان چینی باشد. من مدت ها از ایران دور بودم و از اتفاقات جدید بی خبرم. سهراب نام تک تک پهلوانان ایران را از هجیر پرسید اما نامی از رستم نمی شنود:

غمی گشت سهراب را دل ازان

که جایی ز رستم نیامد نشان

دوباره به آن خیمه سبز و پهلوان تنومندی که در آن بود اشاره کرد و پرسید نام این پهلوان که از همه سر است چیست؟ اما هجیرگفت که او را نمی شناسد. سهرا ب ناراحت شد و گفت تو نام همه را بردی اما از رستم چیزی نگفتی:

بدو گفت سهراب کاین نیست داد

ز رستم نکردی سخن هیچ یاد

کسی کاو بود پهلوان جهان

میان سپه در نماند نهان

مگر می شود کاووس همه پهلوانان را بیاورد اما رستم را که جهان پهلوان ایران است به جنگ نیاورد؟ هجیر گفت: شاید تو آنقدر برای کاووس مهم نبودی که رستم را برای جنگ با تو فرا بخواند.  تو توان نبرد با رستم را نداری

کسی را که رستم بود هم نبرد

سرش ز آسمان اندر آید به گرد

همی پیلتن را نخواهی شکست

همانا که آسان نیاید به دست           

سهراب از اینکه پدرش رستم را پیدا نکرد اندوهگین می شود و به لشکر ایران حمله می کند. همه سپاه ایران مثل شکاری که از شیر می گریزد از پیش سهراب فرار می کنند کاووس شاه غمگین می شود و می گوید یک نفر به رستم پیام ببرد که هیچ کس جز تو حریف این مرد جوان نیست. رستم "بفرمود تا رخش را زین کنند" و به پیش سهراب آمد و به او گفت بیا از لشکر کناره بگیریم و یک گوشه با هم بجنگیم. سهراب به رستم گفت تو بالا بلندی و پهلوانی اما سن و سالت زیاد شده و "ترا خود به یک مشت من پای نیست" . رستم گفت نرم باش جوان و نرم تر صحبت کن. من در هیچ جنگی شکست نخورده ام اما دلم برای تو می سورد و دلم نمی خواهد جوانی با این قد و قامت و برز و یال کشته شود. 

همی رحمت آرد به تو بر دلم

نخواهم که جانت ز تن بگسلم

با این حرف، محبت  رستم در دل سهراب جای می گیرد: "بجنبید سهراب را دل بدوی" و می گوید سوالی از تو می پرسم راستش را به من بگو "من ایدون گمانم که تو رستمی" اما رستم که عادت نداشته در جنگ ها خود را معرفی کند "چنین داد پاسخ که رستم نیم" و

از امید سهراب شد ناامید

برو تیره شد روی روز سپید

 

از امید سهراب شد ناامید

سفرنامه آذربایجان

آغاز فصل دهم با مولانا

رستم ,سهراب ,تو ,پهلوان ,کند ,ز ,را که ,می شود ,که رستم ,می کند ,رستم را

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

محیط شاداب نشاط و شادی و امنیت | سیده شنو علوی