محل تبلیغات شما

فردا دهمین ترم تدریس من در دانشگاه شریف شروع می شود. خوبی شغل ما این است که سالی دو بار متولد می شویم. یک بار مهر، یک بار بهمن. 

چند روز گذشته اولین دانشجوهای دکترای من دفاع کردند: محمد حسین و مهدی. هر دو سال آخر ازدواج کردند و با دو مقاله خوب دفاع کردند. شش ماه قبل دانشیار شدم و هشت ماه قبل مدیر مرکز رشد دانشگاه. کار مرکز رشد این است که شرکت های استارتاپ برخاسته از دانشگاه را آماده ورود به بازار کند. اتفاقات خوبی در این مدت در مرکز رشد افتاده که شاید ۴ ماه دیگر درباره آن بنویسم. یکشنیه قرار است در شب شعری در دانشگاه شعر بخوانم. بالاخره دانشگاه بعد از ۱۰ ترم فهمید که من شاعرم !

فعلا دلم جای دیگری است بین حافظ و مولانا و از آن می خواهم بنویسم.

چهارشنبه بچه ها خواستند که جلسه حافظ خوانی داشته باشیم. جمع خوبی داریم و با هم شاد هستیم. رسیده بودیم به این غزل ناب:

جان بی جمال جانان میل جهان ندارد

شرح فضای اسرار آمیز این غزل مرا کشاند به اولبن حکایت مثنوی: حکایت پادشاه و کنیزک که با این بیت آغاز می شود:

بشنوید ای دوستان این داستان              خود حقیقت نقد حال ماست آن

حکایت بسیار زیبایی است که بسیاری از بیت های آن را -بی آنکه شاید بدانیم متعلق به این حکایت است- مثل ضرب المثل به کار می بریم. حکایت آنقدر جذاب بود که بچه ها خواستند آن را ادامه بدهیم و به حافظ برنگشتیم.

بود شاهی در زمانی پیش ازین          ملک دنیا بودش و هم ملک دین

اتفاقا شاه روزی شد سوار               با خواص خویش از بهر شکار

یک کنیزک دید شه بر شاه‌راه           شد غلام آن کنیزک پادشاه

شاه عاشق کنیزک می شود اما هر روز حال دختر بدتر می شود:

آن یکی خر داشت، پالانش نبود          یافت پالان گرگ، خر را در ربود

کوزه بودش، آب می‌نامد بدست          آب را چون یافت، خود کوزه شکست

 شاه بهترین طبیبان را برای مداوای او به دربار می آورد اما هیچ دارویی اثر نمی کرد و حال کنیزک بدتر می شد:

از قضا سرکنگبین صفرا فزود      روغن بادام خشکی می‌نمود

شاه گریان به مسجد رفت و دست به دعا برداشت. خواب او را در ربود و یکی از اولیاء خدا را در خواب دید که به او گفت فردا طبیبی وارد شهر می شود که ما او را فرستاده ایم و کنیزک را درمان می کند. طبیب، بر بالین بیمار حاضر شد و گفت مداوای طبیبان قبلی اشتباه بوده

گفت هر دارو که ایشان کرده‌اند        آن عمارت نیست، ویران کرده‌اند!

طبیب فهمید که علت بیماری کنیزک رازی است که در دل خود دارد و از درون مریض است:

دید از زاریش کو زار دل است          تن خوش است و او گرفتار دل است

عاشقی پیداست از زاری دل            نیست بیماری چو بیماری دل

علت عاشق ز علتها جداست         عشق اصطرلاب اسرار خداست

(من می خواستم با این بیت حکایت را تمام کنم و برگردم به شعر حافظ که بچه ها اصرار کردند ادامه بدهیم) . مولوی ابیات بسیار زیبایی درباره عشق در ادامه داستان می گوید و اشاره می کند که عشق قابل شرح و بیان نیست و باید خودت عاشق باشی تا عشق را درک کنی:

آفتاب آمد دلیل آفتاب              گر دلیلت باید از وی رو متاب

من با این حکایت در واقع بی تابی درونی خودم و ارادتم به شمس را بیان می کنم:

خوشتر آن باشد که سر دلبران              گفته آید در حدیث دیگران

(چند بیت بی نظیر در ادامه دارد)

طبیب از شاه می خواهد که خانه را خلوت کند و تمام اغیار را بیرون کند. بعد نبض کنیزک را دردست می گیرد و اسم یک یک شهر ها را می برد تا ببیند کی نبض او می جهد. وقتی به سمرقند می رسد 

نبض جست و روی سرخ و زرد شد

بعد طبیب اسم محله های شعر سمرفند را می برد و می فهمد که کنیزک عاشق  زرگر زیبارویی در محله غاتفر سمرقند است. طبیب به بیمار گفت ایمن باش

شاد باش و فارغ و آمن که من          آن کنم با تو که باران با چمن

ماجرا را به شاه گفت و از او خواست قاصدی به سمرقند بفرستند و زرگر را با وعده و وعید به کاخ بیاورد. زرگر رسید و طبیب از شاه خواست که کنیزک را به عقد مرد زرگر در آورد. شش ماه گذشت و کنیزک تندرست شد. بعد دارویی به زرگر داد که روز به روز ناخوش تر می شد تا اینکه از جمال و زیبایی افتاد:

چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد      اندک‌اندک در دل او سرد شد

عشق هایی کز پی رنگی بود          عشق نبود عاقبت ننگی بود

کنیزک که عشقش ظاهری و رنگی بود، مهرش سرد شد و زرگر از جشم او افتاد. زرگر هم که فریب مال و جاه شاه را خورد بود دید که این دردها جزای حرص اوست:

این جهان کوهست و فعل ما ندا                 سوی ما آید نداها را صدا

این بگفت و رفت در دم زیر خاک           آن کنیزک شد ز عشق و رنج، پاک

کنیزک فهمید که عشق شاه عشقی واقعی است و خود عاشق شاه شد. حکایت با این بیت زیبا تمام می شود:

تو مگو ما را بدان شه بار نیست                       با کریمان کارها دشوار نیست

و بعد مولانا توضیح می دهد که هر شخصیت داستان نماد چیست وچرا زرگر باید کشته می شد

آن کسی را کش چنین شاهی کشد        سوی بخت و بهترین جاهی کشد .

t.me/beheshtedel

از امید سهراب شد ناامید

سفرنامه آذربایجان

آغاز فصل دهم با مولانا

  ,کنیزک ,زرگر ,شاه ,حکایت ,عشق ,    ,می شود ,است که ,با این ,این بیت

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دختر یکه